يك عكس قديمي...

می‌رن آدما... از اونا فقط .... خاطره‌هاشون به‌جا می‌مونه ...

در ونزوئلا، «قاب نقاشي»، كاربرد همان «دستمال يزدي» خودمان را دارد!

پ.ن:حالا معلوم نيست كه چاوز،صبح زود - در رختخواب - كاسترو را  غافل‌گير كرده،يا رهبر كوبا در بستر بيماري او را به حضور پذيرفته؟!

از كوچه‌ي گل مريم


از روي دست‌خط قشنگش كه مانده بود
ديشب به احتمال قوي شعر خوانده بود
اسمش بهار بود ولي موج انفجار
پروانه‌هاي روسري‌اش را پرانده بود
پرتاب ناگهاني خون روي صورتش
چندين گل شقايق كوچك نشانده بود

 

وقتي پليس وارد اين اتفاق شد
چيزي براي ثبت جنايت نمانده بود
گفتند: مرد نيمه‌‌ي شب با دوچرخه‌اش
خود را به‌كوچه‌ي گل مريم رسانده بود
مي‌خواست اعتراف بزرگي كند ولي
 زن ماشه را 2 ثانيه قبلش چكانده بود

 

پ.ن: باورتان مي‌شود اين شعر را يك‌ شاعر گم‌نام شهرستاني سروده باشد؟
بله! «كورش كياني قلعه سرداي» از شهرستان ايذه، اين حس فوق‌العاده را خلق كرده.

چی مي‌شد ما «انسان» نبوديم؟!

پ.ن: انسان‌ها در «جنگ»،حيوانات در «صلح»ی عاشقانه... خود بخوان این حدیث مفصل را.

آقاي بوش! اين‌قدر جنگ جنگ نكن... پليز!

پ.ن: با اين‌كه سرشار از «طنز» است،اما به‌تلخي بايد گفت: لعنت به «جنگ»...

اندر آداب WC

پ.ن:توصیه‌هاي ايمني را جدي بگيريد.